به عنوان یکی از شرکت­ کنندگان در این جلسه و در جستجوی دستیابی به پاسخ این پرسش، ابتدا آن را با دکتر علی نوری (مدیر گروه علوم اعصاب و برنامه درسی) در میان گذاشتم که پاسخ ایشان به شرح زیر بود: 

"دغدغه شما به طور حتم دغدغه مشترک بسیاری دیگر از پژوهشگران تربیتی است. البته قبل از هر چیز باید عرض کنم که آنچه که من از آن دفاع می­کنم دانش جدیدی است که به آن نوروایجوکیشن یا مطالعات عصب- تربیت  اطلاق می­شود. این دانش جدید حاصل هم­افزایی ترکیبی میان دانشهای (اما نه محدود به) روان­شناسی، علوم اعصاب، علوم شناختی و تربیت است که رسالت اساسی آن بهبود فهم ما از ماهیت یادگیری و تربیت است. بنابراین من به طور جدی با برخی ادعاهای تجاری تحت عنوان «یادگیری مبتنی بر مغز» مخالف هستم و معتقدم که علوم اعصاب و علوم شناختی به همان اندازه که در فهم یادگیری و تربیت سهیم هستند، دانش تربیت هم متقابلا می­تواند نظریه­های علوم اعصاب و علوم شناختی را بهبود بخشد. اما پاسخ به دغدغه شما را از دو منظر می­توان مورد تحلیل و تبیین قرار داد. نخست، از زاویه فرایند رشد و تکامل دانش درباره ماهیت یادگیری و تربیت؛ از این زاویه می­توان گفت که در پرتو ظهور فناوریهای نوین مطالعه مغز، علوم اعصاب نیز در سالهای اخیر در این عرصه سهیم گشته است. در واقع، می­توانم بگویم که اکنون ما می­دانیم که همچون جامعه­شناسی، روان­شناسی، اقتصاد و سایر مبانی تربیت، علوم اعصاب هم می­تواند یکی از مبانی مهم و اطلاعاتی ارزنده برای تفکر و سیاست تربیتی تلقی شود- ضمن اینکه حوزه­های مغفول دیگری همچون تاریخ، روانکاوی و هنرها هم از جمله این منابع اطلاعاتی هستند که اهمیت آنها در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته است. به طور خاص، دانش و پژوهش اخیر علوم اعصاب از یک طرف دربردارنده بیشنهای تربیتی نوینی است که استحکام این بینشها مستلزم آن است که اعتبار آنها در موقعیتهای واقعی یادگیری مورد آزمون شود و میزان همخوانی آنها با مطالعات رفتاری و شناختی بررسی شود. از طرف دیگر، می­توان با اتکا به مطالعات علوم اعصاب، اعتبار برخی از یافته­های گذشته را نیز مجددا مورد آزمون قرار داد و با یک چشم­انداز زیستی نیز آنها را مورد مطالعه قرار داد. دوم، از زاویه فلسفه علم و مبتنی بر تحولات در علم، آنچنانکه توماس کوهن در تبیین آن مطرح می­کند؛ در چارچوب تحول پارادایمی، پارادایم یا علم نرمال که در یک حوزه خاص مسلط است و گروه خاصی از دانشمندان به بسط و گسترش آن می پردازند ممکن است در مواردی دچار بحران شود و این بحران موجبات پیدایش پارادیمی جدید را فراهم سازد. به بیانی دیگر، معیار معتبر بودن یک اندیشه یا نظریه (که توافق بین ذهنی است) ممکن است به هم ریزد و توافق جدیدی شکل گیرد که این توافق جدید همان پارادایم جدید است. اما در حوزه علوم انسانی، پارادایم ها هرگز جایگزین نمی شوند، بلکه به موازات هم و در کنار هم به حیات خود ادامه می­دهند. بنابراین پارادایم قدیمی به همان اندازه در پاسخ به مسائل مربوطه تلاش می­کند که پارادایم جدید رصد می­کند. به عنوان مثال در حوزه یادگیری، سالهای چندی پاردایم رفتارگرایی پارادایم مسلط بوده است؛ نتایج مطالعات رویکرد شناختی از جمله نظریه گشتالت و ظهور انقلاب شناختی برخی مفروضه های رفتارگرایی را با چالش روبرو ساخت. این امر باعث شد که توافق بر سر پاردایم جدیدی تحت عنوان پاردایم شناختی شکل گیرد. اما همه طرفداران رفتارگرایی آن را رها نکردند و هم اکنون نیز سنت رفتارگرایی همچنان در حال گسترش و تکامل است. من تصور می­کنم که آنچه در قالب مطالعات عصب- تربیت مطرح می­شود بیشتر با مبانی و مفروضه ­های پاردایم سازنده ­گرایی سازگاری دارد تا شناختی یا رفتاری. پارادیمی که با کانت آغاز می شود، ژان پیاژه آن را مورد مطالعه علمی قرار می دهد، و ویگوتسکی و برونر آن را وارد مرحله تکامل یافته­تری می­سازند. کانت را می توان نماینده سازنده­ گرایی شخصی، پیاژه را سازنده­ گرایی شناختی و ویگوتسکی را سازنده­گ رایی اجتماعی تلقی نمود. به اعتقاد من، دانش جدید در حال ظهور عصب- تربیت نیز معرف نوعی از سازنده­گرایی است که آن را «سازنده­گرایی عصبی» می­نامم. مفهوم سازنده­گرایی عصبی ضمن پذیرش همه مفروضه­های سازنده­گرایی، دلالت بر آن دارد که دانش ساخته می شود اما در مغز. این دانش در قالب تشکیل پیوندگاه های سیناپسی و شبکه های عصبی بازنمایی می­شود و به نوبه خود موجب تغییرات در رفتار، فرایندهای ذهنی و عملکرد می­شود."

 با دریافت پاسخ دکتر نوری، برای واکاوی بیشتر این موضوع از دکتر فردانش نیز درخواست نمودم تا در این زمینه نظرشان را اعلام کنند که شرح پاسخ ایشان نیز در ادامه آمده است:

علوم اعصاب يكي از شاخه هاي علوم شناختي است که سایر حوزه­های تشکیل دهنده علوم شناختی هم عبارتند از: روانشناسي شناختي، فلسفه، هوش مصنوعي، زبان شناسي و مردم شناسي.  همانطور كه مي دانيد اين مجموعه از علوم با رويكردي چند وجهي به مطالعه مغز و فرآيندهاي آن مي پردازد كه يكي از اين فرآيند ها يادگيري است. اما آنچه كه مهم است اين  واقعيت است كه علوم شناختي بعنوان ادامه و تكميل رويكردهاي روانشناسي شناختي مطرح شده است و گرچه كه از نظر ديدگاه و يا پارادايم حاكم بر مطالعات آن تحولي بنيادين از رويكردهاي دوران مدرن به دوران پست مدرن دربرخي از رشته هاي زير مجموعة آن(مانند مردم شناسي) مشاهده مي شود، ولي در زمينه مطالعات عصب شناسي با رويكردي كاملا پوزيتويستي با مسائلي پژوهشي مواجه مي شود. و در مطالعات مربوط به روانشناسي عمدتأ تاكيد بر همان روش شناسي هاي حاكم بر روانشناسي يادگيري در دوران مدرن است. اما از اين نظر كه يافته هاي اين شاخه از علوم شناختي تا چه حد يافته هاي قبلي روانشناسي شناختي را تائيد و يا رد مي كند بر حسب مورد بايد مورد توجه قرار گيرد، ولي بطور كلي مي توان گفت كه بسياري از يافته هاي قبلي با انجام مطالعات علوم شناختي مورد تائيد قرار گرفته است. در زمينة ارتباط گرايي نيز بايد گفت كه تا اين زمان اين مبحث بعنوان رويكردي كه تحت شمول مباحث يادگيري شناختي با ديدگاه شناختي  مطرح بوده معرفي شده است، بعبارت ديگر ارتباط گرايي بعنوان شاخه اي منبعث و منشعب از روانشاسي شناختي مطرح شده، ولي مباحثي در درون آن مطرح شده است كه بدليل نوپا بودن هنوز نمي توان با قطعيت دربارة تعلق آن به پارادايم خاصي اظهار نظر قطعي كرد. كه از آن جمله مباحث معرفت شناسي آن است.

با توجه به پاسخ های ارائه شده و این که آن گاه می توان گفت تغییر پارادایم صورت گرفته است که تغییرات محسوسی در هستی شناسی، معرفت شناسی و روش شناسی صورت بگیرد از دید من هم مباحث مربوط به عصب شناسی تغییر محسوسی در این زمینه ها ندارد و با پارادایم های پیشین قابل تفسیر است، پس با تمام یافته های جدیدی که برای دنیای یادگیری دارد نمی تواند اسم پارادیم جدید را به یدک بکشد.